دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۶:۳۶
۰ نفر

همشهری دو - امیرحسین صالحی: کافی است نگاهی به خاطرات شهدا و رزمندگان دفاع مقدس بیندازید، به وضوح می‌بینید که آنها به این باور رسیده بوده‌اند که حضرت زهرا(س) مادر همه‌شان است. هرجا که عملیاتی به مشکل می‌خورده گره‌گشا توسل به حضرت صدیقه بوده است.

دعوا سر سربند یا فاطمه بود

 انگار كسي دوري از مادرش را حس نمي‌كرده؛ چرا كه مادر همه عالم همراهيشان مي‌كرده است. محمد و مجيد شاداب دو برادري هستند كه همرزمانشان آنها را شهداي فاطمي مي‌دانند؛ چرا كه برادر كوچك‌تر، مجيد شب شهادت حضرت‌زهرا(س) در سال 65 و محمد هم روز شهادت حضرت زهرا(س) شهيد شدند و به ديدار محبوب شتافتند. به مناسبت شهادت حضرت زهرا(س) و آغاز دهه فاطميه سراغ مادر اين دو شهيد بزرگوار رفتيم و پاي صحبت‌هاي او نشستيم.

  • محمد و مجيد يك سال با هم اختلاف داشتند ولي به‌نظر مي‌رسد كه خيلي به هم نزديك بودند. درباره زندگيشان بگوييد و اينكه از چه كسي الگوي مي‌گرفتند؟

بيشتر حامي فقيران بودند و مي‌گفتند بايد راه حضرت علي(ع) را پيش بگيريم كه با فقيران همنشين بودند. اگر لباس نويي داشتند به بچه يتيم يا فقير مي‌دادند. آن زمان كه ما جنگ زده بوديم، خواهرم برايشان از كويت لباس نو مي‌آورد ولي آنها لباسشان را نگه نمي‌داشتند و مي‌گفتند كه ما زياد لباس داريم و براي بچه‌هايي كه ندارند، مي‌بردند. براي دوستان و هم‌جبهه‌اي‌هايشان در ورامين مي‌بردند.

  • از نظر روحيه شبيه هم بودند؟

در جبهه و پشت جبهه با هم بودند. يك مدت در بسيج مسجد الرحمن بودند. محمد در الجواد و مجيد در الرحمن بود و كم‌كم محمد هم به الرحمن آمد. از تهران به جنگ اعزام شدند. وقتي جنگ شد 12-10 ساله بودند كه ما از خرمشهر به تهران آمديم. در زمان جنگ محمد و مجيد اول و دوم راهنمايي بودند و دائما به برادرم مي‌گفتند كه «دايي ما را به سپاه ببر!» من هم مي‌گفتم كه شما كوچك هستيد، لااقل سوم راهنمايي‌تان را بگيريد بعد اجازه مي‌دهم با او به جنگ برويد. هر دو آنها از عمليات رمضان با لشكر 27 حضرت محمدرسول‌الله(ص) تا عمليات كربلاي 5 بودند؛ يعني در عمليات‌هاي فاو، والفجر مقدماتي و پنج مين شركت كردند. در پنج‌مين تير به چشم چپ محمد اصابت كرد و منجر به تخليه چشمش شد و چشم چپش را از دست داد. در والفجر مقدماتي، بچه‌ها را با تراكتور جابه‌جا مي‌كردند و براثر آتش زياد عراقي‌ها از روي تراكتور به زير مي‌افتد و چرخ عقب تراكتور از سينه محمد عبور مي‌كند كه منجر به‌پارگي ريه و شكستن ترقوه‌اش مي‌شود. در حالت كما او را به دزفول مي‌رسانند و تصورشان اين بوده كه شهيد خواهد شد. در هواپيما و در مسير دزفول خون استفراغ مي‌كند و نفسش برمي‌گردد و دوباره احيا مي‌شود. يك مدت در مشهد بستري و بعد از آن به بيمارستان طرفه تهران منتقل شد. محمد و مجيد هر دو خيلي مجروح شدند. يك چشم مجيد هم تركش خورد و گوش چپش پاره شد. هر دو از چشم جانباز شدند. مجيد تنها تا 3 متر را مي‌ديد ولي چشم محمد را تخليه كردند، تركش از گوش وارد چشمش شده بود و منجر به پارگي گوش شده و از چشم بيرون آمده بود. اينها تا كربلاي 5 بودند. در شب شهادت حضرت زهرا(س) مجيد شهيد شد و محمد بدون مجيد برنگشت. فرداي آن روز كه روز شهادت حضرت زهرا(س) بود در پاتك عراقي‌ها روي كانال ماهي، بچه‌ها يك عده دفاع مي‌كردند تا گردانشان عقب بكشد و محمد جزو كساني بود كه به دفاع پرداخت و شهيد شد. حتي پايين‌تنه‌اش آنجا ماند و بعد از 8ماه كه جنازه‌اش پشت كانال ماهي مانده بود در شناسايي در ماه صفر توانستند درحالي كه پايين‌تنه نداشت، فقط بالا‌تنه‌اش را بياورند او را در قطعه 29 بهشت‌زهرا(س) دفن كردند. الان بين دو قبر محمد و مجيد يك قبر فاصله است و حتي اينجا هم با هم هستند.

  • مادر! گفتيد دقيقا چند سالشان بود؟

محمد و مجيد تقريبا يك‌سال و چند ماه با هم اختلاف سني داشتند؛ يعني به ترتيب 21 و 19 ساله مي‌شدند ولي آنقدر شبيه هم بودند كه همه فكر مي‌كردند دوقلو هستند.

  • بالاخره آنها همه وقتشان كه در جبهه نگذشته بود، آن موقع‌ها كه پيش شما بودند چكار مي‌كردند؟ منظورم اين است كه فراغتشان چگونه مي‌گذشت؟

شب‌هاي جمعه به مسجد براي برگزاري دعاي كميل مي‌رفتند. حتي وقتي 10 روز از جبهه به مرخصي مي‌آمدند با اينكه جانباز بودند در مسجد پُست مي‌دادند؛ يا در بيت امام(ره) يا در مسجد بودند. در ايست بازرسي‌هاي مسجد الرحمن فعاليت مي‌كردند. بعد از 3 ماه كه براي 15 روز استراحت برمي‌گشتند در سنگر مسجد بودند و مسجد را رها نمي‌كردند. بعد از نماز مغرب و عشاء تا اذان صبح در مسجد بودند. به ياد دارم كه بعد از اذان صبح نان لواش مي‌خريدند و به خانه مي‌آمدند. غير از اينها محمد اهل ورزش رزمي هم بود و حتي به بچه‌هاي مسجد ياد مي‌داد؛ مي‌گفت «سرباز امام زمان(عج) هميشه بايد آماده باشد نه اينكه يكجا بنشيند و بيكار بگردد». مجيد، نقشه‌كش ساختمان و محمد هم خطاط بود. به‌طوري كه سپاه از او مي‌خواست به جبهه نرود و تنها براي سپاه خطاطي كند. خط خيلي خوبي داشت. در جبهه براي استادش خط مي‌فرستاد و بين‌شان ارتباط كاري وجود داشت. مداحي خيلي خوبي مي‌كرد. جدمان روضه‌خوان و معمم بود و مي‌گفت كه اگر برگردم مي‌خواهم طلبه شوم و روضه بخوانم. روضه حضرت رقيه را خيلي زيبا مي‌خواند. آخرين بار يك سفره حضرت ابوالفضل برايشان پهن كرديم و روضه حضرت ابوالفضل را خودِ محمد خواند. صداي شيخ‌حسين انصاريان را خيلي دوست مي‌داشت و تقليد مي‌كرد. به شيخ حسين در جبهه گفته بود كه گاهي صدايش را تقليد مي‌كند و راضي باشد او هم گفته بود كه اشكالي ندارد. هميشه به مهديه براي سخنراني شيخ حسين انصاريان مي‌رفت.

  • محمد و مجيد سنشان زياد نبود، تقريبا در سن و سال رشد بودند و معمولا پسرها كمي شيطنت همراه با شرارت دارند. گاهي به بزرگ‌ترها پرخاش مي‌كنند و...؛ محمد و مجيد هم اينطور بودند؟

اخلاقشان خيلي خوب بود و حتي يك روز هم با ما بداخلاقي نكردند. مطيع بودند و حتي اگر يك روز هم خواسته‌اي داشتم، هرطور بود تهيه مي‌كردند. اصلا اينطور نبودند كه به همديگر واگذار كنند. واقعا معلم ما بودند. به ياد دارم محمد از جبهه برگشته بود و 3-2روز بعد از آن هم مجيد آمد و من بيمار شده و كمردرد شديد گرفته بودم. درحالي كه آسانسور خراب شده بود، محمد مرا كول مي‌گرفت و داخل ماشين مي‌گذاشت؛ يعني به همه مهرباني مي‌كرد و اگر هم پولي داشتند به خواهرشان كمك ‌كردند. حتي 50‌تومان پس‌اندازشان را براي خريد لباسشويي زن‌دايي‌شان هديه‌كردند؛ يعني آنقدر به فكر بودند. با اين سن و سال كم‌شان چنان رشد كرده بودند كه محمد نيمه‌هاي شب در آشپزخانه نماز شب مي‌خواند. نماز يوميه‌اش را با گريه مي‌خواند.

  • شما گفتيد كه اينها معلم ما بودند! چطور مي‌شود كه بچه‌اي در اين سن و سال به اين حد برسد...

طوري تربيت شده بودند كه از كودكي به كلاس قرآن مي‌رفتند. دايي بچه‌ها در مسجد جوادالائمه خرمشهر، قرآن درس مي‌داد. حسن مجتهدزاده، استاد همه ما بودند. برادر شهيد جهان‌آرا هم قرآن درس مي‌دادند. تا اينكه ساواك قبل از انقلاب يك شب همگي را دستگير كرد و برد و حسن مجتهدزاده را هم به شهادت رساندند. بچه‌هاي زيادي در آن مسجد رشد كردند و بزرگ شدند و آنجا شهداي زيادي هم تقديم كرد. البته الان دوباره مسجد را بازسازي كرده‌اند و با اينكه مسجد كوچكي است ولي خيلي فعال است. اصلا بنيان اين مسجد، پربركت و باصفا بود. از بين بچه‌هايي كه آنجا رشد كردند، يكي، دو نفري طلبه و چند تايي هم شهيد شدند.

  • رفقايشان چه تيپ آدم‌هايي بودند؟

رفقا همه مثل خودشان بودند؛ يعني در خرمشهر با رفقاي بد همنشين نبودند. همه همكلاسي‌ها و رفقايشان خوب بودند و خودم نظارت مي‌كردم. اصلا اجازه نمي‌دادم كه بيهوده به كوچه بروند و فقط در خانه بودند و از مسجد به خانه مي‌آمدند. اهل بيرون رفتن نبودند و تمام بازي‌هايشان دو نفري در خانه بود. كاراته‌بازي و دوچرخه‌سواري مي‌كردند. غروب‌ها براي نماز مغرب و عشاء و شركت در كلاس‌هاي قرآن به مسجد مي‌آمدند.

  • خودتان هم جنگ را ديده بوديد و رفتن بچه‌هايي در اين سن و سال به جنگ، براي هر مادري سخت است.

گاهي اوقات مي‌گفتم كه يك نفرتان بماند. پدرشان هم راننده بچه‌هاي سپاه و دائما در ماموريت بود. از آنها مي‌خواستم كه وقتي پدرشان در جبهه بود مرا با دو خواهرشان تنها نگذارند. يك روز به شوخي به مجيد گفتم كه تو نرو و بگذار محمد برود! دست مرا به شوخي پيچاند و گفت كه چرا مي‌گويي نروم؟! ديگر نگويي كه نروم! من هم گفتم كه برو؛ ولي حس مي‌كردم كه شهيد مي‌شوند، حتي لحظه شهادتشان هم فهميدم اين موضوع را. مجيد مي‌گفت كه درخت اسلام خون مي‌خواهد و ما بايد با خون خودمان درخت اسلام را آبياري كنيم. اين جمله تا حالا در گوشم هست و يادم نمي‌رود. با همان سن‌كم هرچه امام(ره) مي‌فرمود را گوش مي‌كردند و به‌نظرشان امام يك دُر بود و او را خيلي دوست مي‌داشتند.

  • شما گفتيد كه از لحظه شهادتشان باخبر شديد. چگونه اين احساس را داشتيد؟

روز دوشنبه بود و من روزه بودم. وضو گرفته بودم كه سر سجاده بروم يكباره نقشه كربلا جلوي رويم هويدا شد. انگار مجيد غرق در خون روي يك تپه خاك افتاده بود اما يك بدن سبزپوش هم سر در بدن نداشت و فقط گردنش بود. بي‌هوا «ياحسين» گفتم و تنها بودم. همسرم به پادگان رفته بود و دختر بزرگم به مسجد و دختر كوچكم هم شيرخواره بود. سر سجاده نشستم و گفتم كه «ننه مجيد! به‌نظرم تو شهيد شدي. شهادتت مبارك. رضايم به رضاي خداست». براي يك لحظه گفتم كه «مادر شيري كه به تو دادم، حلالت باشد». گفتم كه «خوش به سعادتت، شيري كه به تو دادم، حلالت باشد». نماز مغرب و نافله را هم خواندم اما دلشوره داشتم. تلفن نداشتيم و به خانه همسايه‌مان كوكب‌خانم رفتم كه خواهر شهيد بود و هنوز شهيدشان را نياورده بودند. گفتم كه من از محمد و مجيد خبر ندارم اما مي‌دانم كه مجيد شهيد شده است. گفتم كه او همين الان با نماز شهيد شده است.

فرمانده‌شان هم تائيد كرد كه موقع نماز درحالي كه مجيد وضو هم داشت، نماز مغربش را هم خواند و شهيد شد. همه جزئيات شهادتش را براي ما گفت. همسايه‌مان اما مي‌گفت كه ان‌شاءالله چيزي نشده در حالي‌كه از مسجد به او خبر داده بودند كه مجيد شهيد شده است. از او خواستم كه به مسجد برويم اما گفت كه چون روزه‌ام بهتر است كه فردا به مسجد برويم. در خانه نشستم و روزه‌ام را باز كردم و كمي نزد من ماند و به خانه‌اش برگشت. همينطور در خانه بودم و صبح ديدم كه همه بچه‌هاي بسيج به خانه‌مان آمدند. البته 2روز از شهادت مجيد مي‌گذشت. به من گفتند كه مجيد زخمي است و در بيمارستان است و ما براي زخمي شدنش آمده‌ايم! اما من گفتم كه چرا حقيقت را نمي‌گوييد؟ من نحوه شهادت مجيد را ديدم! خودم ديدم. بعد از آن همگي گريه كردند ولي وصيت خودشان بود كه اگر شهيد شديم مبادا گريه كنيد. مخصوصا جلوي مردم و بهشت‌زهرا(س) اگر رفتيد، گريه نكنيد. ما هم اصلا گريه نكرديم. خواهرهاي خودم و خواهران شهيد گريه مي‌كردند اما خدا به من صبر جليلي داده بود.

  • نگاه خودشان به شهادت چگونه بود؟

اصلا آنها عاشق شهادت بودند و هميشه آرزو داشتند كه كاش شهيد شوند. از قبل از جانبازي‌شان به دايي‌شان مي‌گفتند كه ما دوست دارم شهيد شويم اما تو شهيد نشوي چون بچه و دختر داري.

  • اگر بودند از آنها چه مي‌خواستيد؟

فقط سلامتي‌ و تندرستي‌شان را مي‌خواستم. مثل همه دعاهايي كه براي ديگران دارم.

دلدادگان حضرت ياس

سيدعباس بحر‌العلوم هم دايي محمد و مجيد شاداب بوده و هم معلم قرآن و اخلاق آنها. مادر شهيدان مي‌گويد كه بچه‌ها خيلي از دايي‌شان حرف شنوي داشتند و در عين حال روحيه مبارزه با دشمن و كفر و نفاق را از او فراگرفتند. با سيدعباس درباره شهيدان شاداب هم كلام مي‌شويم و از او كه خودش هم از فرماندهان جنگ بوده درباره روحيات و اخلاق بچه‌ها در جبهه مي‌پرسيم.

  • خود شما بچه‌ها را به جنگ برديد؟

نه من آنها را نبردم، خودشان شيفته جبهه بودند. بعد از آزادسازي خرمشهر، گروهي از تهران به خرمشهر آمدند و من آن گروه را بعد از عمليات رمضان به شلمچه بردم. ديدم كه محمد در خط است و يك هلي‌كوپتر عراقي به سمت اينها مي‌آيد. محمد هم پشت تيربار بود و گفت كه عمليات رمضان را با لشكر 27 شروع كرده است و به خط آمديم.

  • فرمانده‌شان چه كسي بود؟

در گردان كميل، فرمانده‌شان آقاي غفاري بود كه منزلشان در نازي‌آباد بود. وقتي خبر شهادت محمد را داد ما درگير مراسم ختم مجيد بوديم و مردم براي تسليت مي‌آمدند و خيلي شلوغ شده بود. فرمانده‌شان آمد و گفت كه مي‌خواهد چيزي بگويد. حدس زدم كه محمد هم شهيد شده باشد. گفت كه جنازه‌اش پشت كانال ماهي مانده و نتوانسته‌اند او را به عقب بياورند. 25نفر جنگيدند تا گردان بتواند خودش را عقب بكشد. گلوله تانك به صورت مستقيم به سنگرشان اصابت كرده بود و پايين‌تنه نداشت. بعد از 8ماه در ماموريتي بودم و همسرم تماس گرفت و گفت كه فردا تشييع جنازه محمد است و او را آورده‌اند. فقط دنده‌ها، سينه و دست‌هايش بود. مجيد هم در مرحله اول در عمليات كربلاي 5 شب شهادت حضرت زهرا(س) خمپاره به پشت كمرش خورد. در تشييع جنازه مجيد مادرم را از شيراز با بيان اينكه مجيد زخمي شده همراه همسرم آوردم. به خيابان شاداب كه رسيديم با ديدن حجله متوجه شهادت او شد و بي‌تابي كرد. همان ساعتي كه شهيد شدند را من ديدم!

روز دوم كه خبر شهادت محمد را آوردند و من آرام‌آرام به خواهرم گفتم، اصلا گريه نكرد. بغض گلوي آقاي شاداب خدابيامرز و خواهرم را گرفته بود اما گريه نمي‌كردند. به ياد دارم خانمي قرص واليوم داد كه خواهرم ناراحتي نكند. موقع نماز مي‌گفت كه مرا بگيريد تا من زمين نخورم و بتوانم نمازم را بخوانم. واقعا الان مي‌بينيم شهدايي كه رفتند، جايشان خالي است. هر كدامشان براي خودشان جايگاهي داشتند و مي‌توانستند يك خلأ بزرگ فرهنگي را پر كنند. الان هم هرچه هست از بركت خون شهداست.

  • با توجه به اينكه روز شهادت حضرت زهرا(س) شهيد شدند، نگاهشان به آن حضرت چگونه بود؟

محمد هميشه مي‌گفت كه آرزو دارم من مفقود شوم و مثل حضرت زهرا قبر نداشته باشم. عاشق حضرت زهرا(س) بود. مي‌گفت الهي من مفقود شوم و مزار نداشته باشم. 8 ماه هم مزار نداشت.

  • بهترين خاطره‌اي كه در جنگ از محمد و مجيد داريد، بفرماييد.

در آغاز جنگ، 12-10ساله بودند. من در خرمشهر و خانواده‌ام صد كيلومتر آن طرف‌تر در راه شادگان بودند. هر روز با همسرم ساعت 9 سر جاده آمده و يك ماشين صحرايي مي‌گرفتند به خرمشهر مسجد جامع دنبال من مي‌آمدند و از من خبر مي‌گرفتند كه زنده هستم و دوباره غروب برمي‌گشتند. وقتي 10 مهر زخمي شدم روز 12 مهر مرا به شادگان رساندند درحالي كه دست و پايم بانداژ شده بود. سراغ خانم‌ام را گرفتم اما گفتند كه كار هر روزه‌اش اين است كه هر روز با محمد و مجيد به خرمشهر مي‌رود تا جوياي سلامتي من شوند. آن شب من تا 10 شب منتظر و نگران بودم كه اسير نشده باشند. آن زمان لشكر صدام به جاده آبادان- ماهشهر رسيده بود و آنها هم از همان مسير رفته بودند. محمد و مجيد كه مرا ديدند، ترسيدند كه مبادا كتك‌شان بزنم ولي خوب كارشان نداشتم.

هديه‌اي براي چشم‌هاي علمدار

بهترين خاطره‌ام زماني است كه محمد جانباز شده بود و هنوز چشمش را تخليه نكرده بودند، به مشهد رفتيم. دكتري اصرار بر اعزام او براي درمان به خارج از كشور داشت و دكتر ديگري مي‌گفت كه چشم بايد تخليه شود. به او گفتم هرچه خدا بخواهد، بيا به پابوس امام رضا(ع) برويم ان‌شاءالله او شفايت مي‌دهد. اما او گفت كه چشمش را در راه آقا ابوالفضل داده است حالا به امام رضا بگويم كه به من چشم بدهد! من از امام رضا شهادت مي‌خواهم. با هم به مشهد رفتيم و برگشتيم و بعد از 3-2 هفته در بيمارستان بستري و چشمش تخليه شد.

  • رحمت واسعه

السلام عليك يا اباعبدالله
اني سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم
بسم‌الله الرحمن الرحيم
به‌نام خداوند بخشاينده مهربان
ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان‌لهم الجنه يقاتلون في سبيل‌الله فيقتلون و يقتلون
خداوند جان‌ها و مال‌هاي مومنين را به قيمت بهشت مي‌خرد؛ آنها كه در راه خدا جهاد كنند كه دشمنان دين را به قتل رسانند و يا خود كشته شوند.
وصيت بنده حقير و محتاج و ضعيف درگاه حق تعالي به پدر و مادر و نزديكان و آشنايان؛ من در نظر داشتم چيزي به عنوان وصيت ننويسم چراكه خودم را جزو انسان‌هاي صالح و مومن نمي‌ديدم. وقتي كه به گذشته خود فكر مي‌كنم مي‌بينم كه تمام، معصيت و خطا بوده است مگر نه اينكه شهيدان از انسان‌هاي مومن و باتقوا هستند و شرط به فيض شهادت نائل آمدن، عمل نيك است كه من نه عمل نيك دارم و نه اخلاص، اما وقتي نگاه كردم به واسطه الهي ديدم كه هرچه گناهانم زياد باشد ولي رحمت خداي تعالي از گناهانم بيشتر است. هدفم از به جبهه آمدن اين است كه دين خدا و امام خود اين اسوه مقاومت و صبر را ياري كنم و اگر شهيد شدم چه بهتر كه انسان در راه خدا و دينش شهيد بشود و از ملت شجاع ايران اين خواهش را دارم كه در نماز جمعه‌ها و جماعت‌ها شركت كنند و سنگر مساجد را خالي نكنند و به جبهه‌هاي نبرد بيايند و امامشان را ياري كنند به آنهايي كه هنوز فكر هوس‌هاي نفساني خود هستند مي‌گويم تا دير نشده اين دين خدا و اين امام عزيز را ياري كنند كه به خدا سوگند به عذاب الهي دچار خواهيد شد و ديگر پشيماني سودي ندارد و اگر با شهيدشدن من و ديگر برادران فرق نكردند ديگر گناهانشان دو برابر خواهد شد. سخني با پدر و مادرعزيزم، اي شماهايي كه از كوچكي تا به الان قدرتان را ندانستم از شما مي‌خواهم كه مرا به خاطر فاطمه‌زهرا(س) ببخشيد تا در آن دنيا جلوي آن مادر بزرگوار روسياه نباشم و مي‌خواهم آنهايي كه مخالف اين انقلاب و اين امام هستند توي دهانشان بكوبيد و نگذاريد كه آنها خون شهيدان را پايمال كنند. سخني با برادرانم و خواهرانم: خواهرانم مريم و مرضيه و منصوره عزيزم شماها فقط با حجابتان و ياري‌كردن به امام‌مان مي‌توانيد خون شهيدان را زنده نگه داريد و اي برادرانم محمد و محمود جان شما اسلحه خونين من را از زمين برداريد و به نبرد حق عليه باطل برويد و امام را ياري كنيد. خانواده عزيزم اگر مي‌شود يك ماه روزه و نماز برايم بگيريد و بخوانيد كه ان‌شاءالله اجرش را خداوند مي‌دهد. در ضمن من مبلغ 7500تومان از برادر مقيسه مي‌خواهم كه محل كار ايشان پادگان وليعصر است. اين مبلغ را به حساب 100 امام بريزيد تا كمكي هم اين بنده حقير به ملت مستضعف كرده باشم. ديگر عرضي ندارم.

به اميد پيروزي رزمندگان اسلام عليه كفر جهاني
ساعت 11 صبح در اردوگاه كرخه چند روز قبل از حمله

28/9/1365
مجيد شاداب

  • در مقام تسليم

بسم‌الله الرحمن الرحيم
ان‌الله اشتري من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان‌لهم الجنه
به نام خداوند بخشاينده مهربان، خداوند جان و مال مؤمنين را كه در راه او جهاد مي‌كنند به بهاي بهشت مي‌خرد.
الله جان مي‌ترسم آنطوري كه غلام بايستي در مقابل اربابش اداي وظيفه بكند نكرده باشم، كه نكرده‌ام و حق غلامي را ادا نكرده باشم. الله جان به فاطمه(س) مي‌ترسم از عذابت. تو را به حسين(ع) سربريده مرا داخل جهنم نكن. مرا ببخش الله. غلط‌كردم ديگر تكرار نمي‌شود. ترسم از آن است كه نتوانم بر اثر سنگيني گناهانم سبك شوم و به سويت پرواز بكنم كه يك راست داخل بهشت شوم.
با درود بر امام زمان(عج) و نائب برحقش امام خميني و با درود بر تمامي شهيدان راه حق، امروز روز عمل و كار است و هيچ بازخواستي در كار نيست و فرداي روز قيامت روز بازپرسي است و هيچ كار نمي‌شود كرد. پس چه بهتر كه از همين امروز به كارهاي نيك بپردازيم كه فرداي آن روز قيامت نزد خداوند متعال خجل نباشيم.
پدر و مادر عزيزم، اميدوارم كه شما ناراحت نباشيد از اينكه فرزندتان در راه خدا شهيد مي‌شود بلكه بايد خوشحال باشيد كه فرزندتان را در راه خدا داده‌ايد. «الجنه تحت ظلال السيوف؛ بهشت زير شمشيرهاست» و بايد پدر و مادرم افتخار كنيد چون امام‌حسين(ع) نيز فرزندانش را در راه خدا داد و خودش هم شهيد شد.
خدايا چه خوب و زيباست در روز عيد ملاقات با تو و ديدار با تو خدايا رضايت را در اين ديدم به جبهه بيايم و اگر رضايت تو در ماندنم است مرا نگه دار و متوجه‌ام باش (الهي رضا برضائك تسليما بامرك) اي ملت شهيدپرور ايران خواهشي دارم، امام را دعا كنيد و امام و يارانش را تنها نگذاريد كه به عذاب الهي دچار مي‌شويد.
پدر و مادر عزيزم مرا حلال كنيد و اگر هم نتوانستم فرزند خوبي براي شما باشم اميدوارم كه مرا حلال كنيد و برادرانم حسين‌وار در راه خدا جهاد كنند و خواهرانم زينب‌‌وار تربيت كنيد كه راه شهيدان را بروند و حجاب خودشان مشت محكمي بر دهان كافران و منافقين باشد. پدر و مادر عزيز، مبادا از رفتن من، فرزندتان به جبهه جلوگيري كنيد كه فرداي قيامت نزد خداوند مسئول هستيد و تمام فاميل‌ها كه در پايگاه الله سجده مي‌كنند مرا ببخشند و مرا حلال كنند.

والسلام، محمد شاداب
(شنبه 16/7/1362)

کد خبر 325947

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha